دل نوشته هایی به مناسبت روز دانشجو
دل نوشته هایی به مناسبت روز دانشجو
دل نوشته هایی به مناسبت روز دانشجو
سه قطره همیشه جاری
قربانی میخواهد!
از راه رسیده و نرسیده، گامهای آلودهاش را بر خاک ایران گذاشته و حالا قربانی میخواهد. گرگی است که بر گله خواهد زد و چوپان، به افتخار همنشینی با او، بهترینها را قربانی میکند.
سه قطره خونی که 16 آذر 1332 به پای نیکسون ریخته شد و سنگفرشهای دانشگاه تهران را نگین کرد، هنوز هم زنده و جاری است.
هنوز این قطرههای سرخ، بخار بلند میشود و اگر نبود که برای حفظ سنگر ایستادهاند، جاری میشدند و دانشگاه و تهران را با خود میبردند.
بوی تازگی که از عصاره جان دانشجو برمیخیزد، همراه با بوی سنگفرشهای لگدمال شده دانشکده فنی، در خیابانهای دانشگاه میپیچید، از زیر در میگذرد و تمام ایران را فرا میگیرد. آن وقت به یاد میآوری که در 16 آذر، خشم و اعتراض دانشجویان را با گلوله پاسخ گفتند و تنهای نحیفشان را پیش پای نیکسون، به خاک و خون کشیدند.
قلمهای شکسته و دفترهای پاره را به یاد میآوری که اینجا و آن جا، روی پلههای دانشکده فنی افتاده بودند و فریادهای فرو خفتهای که از آن به بعد، هر سال، فضای دانشگاه را پر میکند.
هنوز هم اگر لابهلای دیوارهای دانشکده فنی را خوب بنگری، زخمهای گلوله را میتوانی ببینی؛ گلولههایی که 16 آذر، پیکر دانشگاه را خراشیدند و آذر اهورایی را به بهمن جاویدان پیوند زدند.
خوب گوش کن! هنوز هم در راهروهای دانشگاه، صدای فریاد حق طلبانه دانشجویان شنیده میشود. مرگ را به ذلت ترجیح دادند و امروز، فریادی که برآوردند، به موجی عظیم تبدیل شده است که همچنان زنده و جاری به پیش میرود.
سرشار از بهار
کبوتران روحت را اسیر رکود نکن! چشمت را در تاریکیها نگستران! برای پرواز به سمت کار...های بلند دانش، بالهای پروازت را در زلالی آبیها رها کن. ـ یله در نسیم نور ـ .
میان این همه پرسش، کتابهایت را بردار وذهنت را در دستهایت بگیر و آماده باش؛ کلاس، گامهای محکم تو را انتظار میکشد، هوای روز را از تمامی سمتها نفس بکش! نگذار دچار خاموشی وفراموشی شوی. امروز روز توست.
چراغ راه
بهاران
سرزمینت با هر نفسهای مشتاق تو جوانه خواهد داد؛ وقتی بهارانه، سبز نفس میکشی.
روز روشن
طعم بهار
از میخکهای سرخ
دیوار صوتی مرگ، شکسته شده بود. سکوت اندوهناکی بود. سه قطره خون بر صحن پاک دانشگاه؛ آرام، اما با عزت.
رژیم کودتا، روی تخت شاهانه، مستانه نعره میکشید و خواب خرگوشی ملت را جشن میگرفت؛ غافل از اینکه نبض بیدار دانشجو، چندی است که رخت خواب به دور افکنده است.
همه چیز زیر پردهای از فریب، مرده بود. دانشجوهای دانشگاه تهران، به سپیده فکر میکردند؛ وقتی که هیچ ردی از ستاره نبود.
تا سپیده
گوشهای خود فروختهها، پر از پنبه شده بود؛ اما صدای شلیک گلوله بر قلب میخکهای جوان، شنوایشان کرد. و 16 آذر، روز تولد حماسه شد؛ حماسه آگاهی ذهنهای جویای دانش و قصیده عزت و ظلم ستیزی و بیداری دانشگاه.
از همان 16 آذر 1332، میخکهای قرمز، تصمیم گرفتند که هر سال، همان روز، جشن تولد بگیرند؛ جشن تولد شجاعت جوان بیدار ایرانی.
سلاح دانش
دستهایت، ستارههای علمند؛ برخاسته از پیکره زمین و «حیات طیبه»، هدیهای است که به قدمهای تو ارزانی میشود.
دهان که بگشایی، درختان برای شنیدن حدیث بیداری سَرخَم میکنند.
ستارگان، دانه دانه فرو میریزند تا قدم گاهت را ببوسند. حیات در شیار انگشتهای تو جاری است. طومار جهل را بپیچان، تا نقطه پایان گذاشته باشی بر هر چه فریب و گمراهی و نادانی.
لوح سفید
باید به علم مسلح شوی تا زهره شیرانهات، غولهای سفسطه را بیفکند به زمین. مغزها، تشنه روشنگریاند.
دژخیمان عدالت و آزادی، تو را انداختهاند به صید روانهای مستعد. مبادا لوح سفید قلبها را با خط تیره ضلالت بیالایند!
فریاد بزن؛ فریاد تو، پوچی سکوت را برملا خواهد کرد و جغدهای شوم را خواهد تاراند.
گامهای اندیشه
تمام ذرات را به تکاپو فرا میخوانی. قدمهایت آماده رفتنند، گستره خاک، چه تند زیر گامهایت میدود. چقدر راهها کوتاهند در مقابل قدمهای مشتاق تو! سرک میکشی به آینده نزدیک خویش. حس میکنی بزرگ شدهای؛ آنقدر بزرگی که دیگر کره زمین، با همه عظمت و بزرگیاش، زیر قدمهای تو کوچک است. جهان با تو حرف میزند. تمام دریچهها، رو به ذهن روشن تو باز میشوند.
«هستی»، نگاه ژرف تو را میطلبد؛ تو را که «دانشجو»یی و جویای دانش و معرفت.
فصل توست
تو آمدهای تا دستهای نادانی شهر را بگیری و آرام از کوره راههای جهل و ناتوانی، به سر منزل سعادت و آبادانی برسانی. ویرانههای شهر، سرسبزی دستان تو را به تمنا نشستهاند، فصل، فصل توست. تو، تجربههای دیروز را به تلاشهای فردا پیوند میزنی تا آیندهای بسازی لبریز از روزهای تازه. رو به زیباترین و خوشبختترین منظرههای زندگی.
زبان عشق
دستهاى مردمى شما
نام شما، يادآور سالهايى است كه در عرصه علم، هم بال با رنگينكمان رقصان نور، بال گشوديد و چه زيبا در مسير رهايى پرواز كرديد و مكتبخانه ذهن روشن خويش را با چراغ روشن شهادت آذين بستيد. آن روزها كه زنگها همه زنگ قرآن بودند و عرصه جولان كبوتران، وقتى جدولهاى خيابان نشانى ميدان پيروزى را با ردّ خون شما نشان مىدادند، دستهاى معترض مردمى را تا تسخير لانه سياه جغدان بيگانه يارى كرديد. آن سوتر از حافظه تمام ابرها، پر از ترنم باران بوديد و دانستيد و آموختيد كه نشستن دور از خطر، ننگ است. شما يار دبستانى انقلابى بوديد كه رهروان آن با پنجه خونين، عهدنامه وفا را امضا كردند.
با سلاح قلم
جاى شما را در تقويم، سبز نوشتيم كه روزتان مبارك باد!
تحصيل در مكتب عشق
چه خونهايى كه معرف معرفت شما بود و ريخته شد و شمايان پيش از فراغت از تحصيل، در عرصه عشق، استاد شديد؛ تا بياموزيد عطش سرخ شيعه را جز شهد شيرين شهادت، چيزى سيراب نخواهد كرد.
شاگردان شهادت
نور بالا حركت كن؛ با سلاح دانش
روز مبارزه است و اگر سلاح برندارى، شكست خواهى خورد.
نگاهت را از زمين بردار، به دور دستهاى نامتناهى بينديش كه زندگى، با همه رؤياهايش در مشت توست.
نور بالا حركت كن كه پيچ و خم جادههاى رسيدن بسيار است و احتمال سقوط، در كمين تو.
شهر، پر شده است از گلولههاى بى هدف و اگر زرهى آهنين بر تن نداشته باشى، آماج فريب و وسوسه خواهى شد.
جويبارهاى جارى را بگذار تا بروند و ندانند كه به كجا مىروند! تو راه خويش را از كويرهاى خشكيده جدا كن؛ از مردابهاى مرده جدا شو؛ از سنگلاخهاى سخت جدا شو كه قطره قطره موجهايت را خواهند خشكاند. دل به دريا بسپار؛ به دريا بزن كه اصل توست. همه قطرهها و موجها، به دريا باز خواهند گشت؛ دريا شدن راه رستگارى آبراهههاست.
پاسدار ميراث دانش
اگر ميراث معرفتىات را به يغما برند، به سود اهداف استعمارى خويش پنهان خواهند كرد و مگر به قيمت به بندكشيدن ملتها، مرهمى از دانش را بر زخمهايشان نخواهند ريخت. ميراث معرفتى خويش را پاسدار تا همچون آرياييان نجيب، در خدمت به همنوع خويش به كار بگيرى و انساندوستانه، كمر به مداواى بيماران عالم ببندى؛ درست مثل زكرياى رازى، مثل ابوعلى سينا.
بر خروارها گنجينه تمدن نشستهاى كه هر خشت آن، به نام كسى است و در سپهرى نفس مىكشى كه ستارههايش به نام دانشمندان پارسى است؛ خوارزمى، ابن هيثم، خواجه نصير. مبادا خرمن تجربه ايرانيان را باد ببرد! مبادا از ياد ببرى كه قوم و قبيلهات كيست و نام و نشانىات چيست! گردبادها براى خرابى مىوزند نه آباد كردن؛ كه آباد كردن از گردبادها بر نخواهد آمد.
ما بزرگتر از آنيم كه...
دانشگاه دلم
بر سردر دانشگاه دلم نوشتهاند: ايمان. بر سردر دانشگاه دلم نوشتهاند: عشق. دلم دانشگاهى است كه از سرتاسر جهان، براى كسب علم بدان آمدهاند. بايد كرسى تدريس همت برپا كنم! بايد واژههاى قرآن را از طاقچه خاطراتم به ميز كار زندگىام بكشم.
دانشگاه دلم بايد علم و انديشهاش قرآنى باشد و من بايد هر چه مىآموزم، [از: فيزيك و شيمى و رياضى و علوم انسانى و... [همه با قرآن باشد. مگر نه آنكه جملگى علومْ توحيد است؛ اگر نيت توحيدى باشد؟!
كفش و كلاه كردهام، از سرزمين پدرى كوچ خواهم كرد. مىروم هر جا كه كرسى علمى برپاست و كتابى بر روى ميهمانى باز است.
منابع:
ماهنامه اشارات، ش55
ماهنامه اشارات، ش91
ماهنامه اشارات، ش103
تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}